نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
اگر به بندگي ارشاد مي‌کنيم ترا
اشاره‌اي است که آزاد مي‌کنيم ترا

تو با شکستگي پا قدم به راه گذار

که ما به جاذبه امداد مي‌کنيم ترا

درين محيط، چو قصر حباب اگر صد بار

خراب مي‌شوي، آباد مي‌کنيم ترا

ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار

که از طلسم غم آزاد مي‌کنيم ترا

فرامشي ز فراموشي تو مي‌خيزد

اگر تو ياد کني، ياد مي‌کنيم ترا

اگر تو برگ علايق ز خود بيفشاني

بهار عالم ايجاد مي‌کنيم ترا

مساز رو ترش از گوشمال ما صائب

که ما به تربيت استاد مي‌کنيم ترا




:: موضوعات مرتبط: صائب تبريزي , ,
:: برچسب‌ها: صائب تبریزی غزل5 ,
:: بازدید از این مطلب : 96
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 21 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
نداد عشق گريبان به دست کس ما را
گرفت اين مي پرزور، چون عسس ما را

به گرد خاطر ما آرزو نمي‌گرديد

لب تو ريخت به دل، رنگ صد هوس ما را

خراب حالي ما لشکري نمي‌خواهد

بس است آمدن و رفتن نفس ما را

تمام روز ازان همچو شمع خاموشيم

که خرج آه سحر مي‌شود نفس ما را

غريب گشت چنان فکرهاي ما صائب

که نيست چشم به تحسين هيچ کس ما را




:: موضوعات مرتبط: صائب تبريزي , ,
:: برچسب‌ها: صائب تبریزی غزل4 ,
:: بازدید از این مطلب : 83
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 21 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
بي قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما را

چون موجهء سرابيم، در شوره‌زار عالم

کز بود بهره‌اي نيست، غير از نمود ما را

آيينه‌هاي روشن، گوش و زبان نخواهند

از راه چشم باشد، گفت و شنود ما را

خواهد کمان هدف را، پيوسته پاي بر جا

زان در نيارد از پا، چرخ کبود ما را

چون خامهء سبک مغز، از بي حضوري دل

شد بيش روسياهي، در هر سجود ما را

گر صبح از دل شب، زنگار مي‌زدايد

چون از سپيدي مو، غفلت فزود ما را؟

تا داشتيم چون سرو، يک پيرهن درين باغ

از گرم و سرد عالم، پروا نبود ما را

از بخت سبز چون شمع، صائب گلي نچيديم

در اشک و آه شد صرف، يکسر وجود ما را




:: موضوعات مرتبط: صائب تبريزي , ,
:: برچسب‌ها: صائب تبریزی غزل3 ,
:: بازدید از این مطلب : 68
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 21 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
آنچنان کز رفتن گل خار مي‌ماند به جا
از جواني حسرت بسيار مي‌ماند به جا

آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است

آنچه از عمر سبک‌رفتار مي‌ماند به جا

کامجويي غير ناکامي ندارد حاصلي

در کف گلچين ز گلشن، خار مي‌ماند به جا

جسم خاکي مانع عمر سبک‌رفتار نيست

پيش اين سيلاب، کي ديوار مي‌ماند به جا؟

هيچ کار از سعي ما چون کوهکن صورت نبست

وقت آن کس خوش کزو آثار مي‌ماند به جا

زنگ افسوسي به دست خواجه هنگام رحيل

از شمار درهم و دينار مي‌ماند به جا

نيست از کردار ما بي‌حاصلان را بهره‌اي

چون قلم از ما همين گفتار مي‌ماند به جا

عيش شيرين را بود در چاشني صد چشم شور

برگ صائب بيشتر از بار مي‌ماند به جا




:: موضوعات مرتبط: صائب تبريزي , ,
:: برچسب‌ها: صائب تبریزی غزل2 ,
:: بازدید از این مطلب : 82
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 21 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
يا رب از دل مشرق نور هدايت کن مرا
از فروغ عشق، خورشيد قيامت کن مرا

تا به کي گرد خجالت زنده در خاکم کند؟

شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا

خانه‌آرايي نمي‌آيد ز من همچون حباب

موج بي‌پرواي درياي حقيقت کن مرا

استخوانم سرمه شد از کوچه گرديهاي حرص

خانه دار گوشهء چشم قناعت کن مرا

چند باشد شمع من بازيچهء دست فنا؟

زندهء جاويد از دست حمايت کن مرا

خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگي

آتشين رفتار چون اشک ندامت کن مرا

گرچه در صحبت همان در گوشهء تنهاييم

از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا

از خيالت در دل شبها اگر غافل شوم

تا قيامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا

در خرابيهاست، چون چشم بتان، تعمير من

مرحمت فرما، ز ويراني عمارت کن مرا

از فضوليهاي خود صائب خجالت مي‌کشم

من که باشم تا کنم تلقين که رحمت کن مرا؟




:: موضوعات مرتبط: صائب تبريزي , ,
:: برچسب‌ها: صائب تبریزی غزل1 ,
:: بازدید از این مطلب : 157
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد